محیا ستاریمحیا ستاری، تا این لحظه: 11 سال و 3 ماه و 2 روز سن داره

محیایی

به خونت خوش اومدی زندگی...

1391/12/6 3:48
نویسنده : مامان مریم
1,166 بازدید
اشتراک گذاری

27 بهمن 91: دیگه آوردیمت خونه، فردا صب با مامان جون حمومت کردیم، راحت شدی... الهام جون و عمو حمید تو سفر مکه همسفرمون بودن... زنگ زده بودن وقتی فهمیدن شما بدنیا اومدی کلی خوشحال شدنو تبریک گفتن...

 بعدش مامان جون اذان واقامه تو گوشت خوند و اسمتو صدا زد... محیا... امیدوارم همیشه سالم و سرزنده باشی قند عسلم... اینو بدون تمام وجودمی... فرشته نجاتمی... بهترین هدیه خدایی که تو سختترین شرایطم اومدیو همه مشکلاتم با تو تموم شد... خیلی به موقع اومدی تو زندگیم محیایی... ای کاش هیچوقت غصتو نبینم... بخدا دق میکنم... تمام زندگی من وبابایی خانومم...خدایا ممنونتیم

بعدم تخت گرفتی خوابیدی تا عصر، معلومه حسابی خسته بودیا فسقلی مامان... خیلی آرومو مظلومی... الهی مامان برات بمیره

الهی مامان فدای اون دست و پای کوچولو موچولوت بره ه ه ه ه ه ه زندگیمی، عاشقتمممممممممممم

ولی مامانی همش احساس میکردم رنگت به زردی میزنه هیچکیم حرفمو قبول نمیکرد تا اینکه بالاخره فردا عصر (٢٩ بهمن) بردیمت دکتر آزمایش برات نوشت معلوم شد زردیت ١٥ شده،دیگه بابایی رفت دستگاه کرایه کرد آورد بازم خوابوندیمت تودستگاه... دلم واست کباب میشد وقتی چشم بند میزدم بهت و میذاشتمت اون تو... خودتم خیلی عصبانی میشدی از این کار ولی دیگه چاره ای بود باید خوب میشدی دیگه ه ه ه ه ه

 

خیلی ناراحت میشم وقتی این عکسو میبینمناراحت

48 ساعت تو دستگاه بودی، خیلی سخت گذشت مامانی...نگران

خاله گیسو اومد پیشمون، کلی ذوق کرد از دیدنت، برات یه دست لباس خوشگل گرفته بود، دستش درد نکنه، خاله محیایی میاد عروسیت میرقصه جبران میکنه... ایشالا ایشالاقلبقلب

شبم خاله با خواهر شوهرش اومدن خونمون... بابایی و عمو زاهد رفته بودن اردبیل، برگشتنی بابا هم یه سرهم برات گرفته بود... مرسی بابای مهربونمماچماچ

عمو جعبه دوربین نقشه برداری رو گم کرده، باید یه عالمه جریمشو بده... دعا کن پیداشه مامانی... قربون اون انگشتای چوچولو موچولوت برم مننننننننننننننن

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی

نظرات (0)

niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به محیایی می باشد