نهال زندگیمون هرروز داره رشد میکنه وقند تو دل مامان وباباش آب میشه...
اینجا دیگه شکر خدا از دستگاه در آوردیمت...لباسایی که خاله آورده بودو پوشیدیوتخت گرفتی خوابیدی نصفه شبه، همه خوابن منم دارم از این خواب نازت عکس میگیرم...
عصری (١ اسفند) بردیمت بیمارستان آزمایش گرفتن ازت خدا رو شکر زردیت اومده بود پایین... وای اگه بدونی چقد خوشحال شدم... ولی دستت یه عالمه اوف شد آخه نمیتونستن رگتو پیدا کنن، هر سوزنی که رو دستت میزدن انگار تو قلب من میزدن... کلی اعصابم خرد شد، اما شما صدات درنمیومد... عاشق این معصومیت و مظلومیتتم... الهی مامان واست بمیره، ای ناقلاااااا دستتو هی میاری بالا که مامان ببینه تند تند قربون صدقت بره ه ه ه؟؟؟؟
آرام چشمهایت را روی هم بگذار.
من بیدار مانده و کابوسها را یکی یکی از اتاقت دور خواهم کرد...
فقط سعی کن یک شب خواب آرزوهایت را ببینی
من تو را می جستم و نمی دانستم که تو در خاطر یک بیت قشنگ مطلع شعر منی
به چه چیز مانند کنم نام ترا ؟؟ به بهار یا آب زلال دریا؟
ساده تر بگویم تو تمامیت احساس منی
اینم یه لبخند ناز که تمام خستگیمو ازم گرفت...
پشت سرشم بلافاصله گریه، فک کنم فلاش دوربین عصبانیت کرده...
بعدشم دیگه گشنت شدو بیدار شدی که شیر بخوری... نوش جونت عسلکم...
دکتر سلیمانیم با یه نی نی که مریض شده بود رفته بود اردبیل... مامان جون با اون دستای کوچیکو دل مث گنجیشکت واسه اون نی نیه دعا کن...