محیا ستاریمحیا ستاری، تا این لحظه: 11 سال و 3 ماه و 3 روز سن داره

محیایی

اولین مسافرت...

دو روز پیش یعنی 9 تیر: خانوادگی راهی تبریز شدیم، خاله هم باهامون بود...صبح زود رفتیم از خونشون برش داشتیم، آخه واسه پروژه درس کارگاه مصالح و ساخت باید ماکت شاه گلی رو بسازیم...الهی مامان فدات بشه که از همین الان که قد نخودی درگیر پروژه های مامان مریمت شدی ی ی ی ی ،ولی به هوای مامان مسافرتم میری دیگه ه ه ه... صبحونه رو رفتیم اردبیل تو میدون بسیج نشستیم تو فضای سبز خوردیم،خیلی چسبید...بعدشم بارون گرفت،خیلی قشنگ بود...روح آدمو نوازش میداد... رسیدیم تبریز بعد از نهار با دایی فضل اله و دختر دایی آیدا رفتیم مقبرة الشعرا،بناش خیلی پیچیده بود،معمارش اعجوبه ای بوده هااااااا... پلانشم که بهمون ندادن...!!!! ساختن ماکتش واقعا سخت بود،منص...
11 تير 1391

دومین امتحان...

1 تیر: خاله از اردبیل برگشت،یه سارافون خوشگلم واسم گرفته  که بپوشم،ببین دیگه چقد ذوقیدن... 2 روز بابایی به من و خاله ریاضیات و آمار تدریسید...دستش درد نکنه...با وجود بابا وحید من و شما حسابی خوش بحالمون شده هااااااااا حالا خودت میفهمی نفسم که بهترین بابای دنیا نصیبت شده ه ه ه شب امتحان خاله فاطی از خوابگاه اومد خونمون،کلی واسمون غذا درستید و حسابی بهمون رسید...صبم امتحان داشت...مرسی خاله،پاستیلم برات بوس میفرسته امروز(سوم تیر)، ساعت 5ونیم عصر رفتیم سر جلسه و سربلند اومدیم بیرون،یکم سخت بود ولی ما اینیم دیگه ه ه ه  خاله رفت خونشون، تازه اتوبوسم حرکتیده بود، خاله فاطی با التماس تو پمپ بنزین ماشین...
3 تير 1391

اولین حضور قند عسلم سر جلسه امتحان...

  وای مامان خواب مونده بودم هیچیم نخونده بودم واسه امتحان...ببین چقد خسته بودم دیگه ه ه ه...خلاصه سرتو درد نیارم دلبرکم ،٧ صب بابا وحید بیدارم کرد تند تند لباسامو پوشیدم بدو بدو رفتم دانشگاه،واااااااااااااااااای جیگر طلای مامان تو دل مامانه و مامان مریم از ذوقش نمیدونس چطوری داره مینویسه....قربون فسقلی خودم برم که الان قد نخوده ه ه ه ه ه ه ه ه ه   امتحانم عالی بود...هه هه ما اینیم دیگه ه ه ه ه خاله گیسو رفت اردبیل،آخه آجیش تو بیمارستان بستریه،مامانی براش دعا کن باشه پاستیلم؟؟؟؟  منو شما برگشتیم خونه به استراحتمون ادامه بدیم... ...
31 خرداد 1391

یک دنیا شادی با خبر اومدن فرشته کوچولووووو...

خاله گیسو با یه جعبه شیرینی اومد خونمون، جا خوردم از سرعت اطلاع رسانی خاله فاطی!!!!!! خیلی خوشحال بود بخاطر اومدنت... کلی ذوق کرده بود مامانی!!!! بعد از ظهر مامان بزرگ اومد خونمون، وای عمر من، اگه بدونی چقد از ته دل خوشحال شد وقتی شنید شما قد یه نقطه تو دل مامانی، بعد خاله فاطی با یه جعبه شیرینی اومد خونمون....معلومه که همه ویژه دوست دارنا قند عسلم... کلی هم هوامو دارن نمیذارن دست به سیاه وسفید بزنم... مامان بزرگ رفت،فرشته کوچولو ومامان مریمو خاله گیسو نشستن زبان خوندن، آخه فردا امتحان زبان داریم، خاله ها که برگشتن خوابگاه مامان یکم خوابید تا شب پاشه ادامه بده... ...
30 خرداد 1391

شکفتن غنچه زندگیمون...

همه وجودم سلام...این اولین مطلبیه که اینجا برات مینویسم قند نبات...به امید روزی که خودت بیای!!! بزرگ شی و دلنوشته هاتو اینجا بنویسی!!! طالبی من،امروز(٢٨ خرداد) ساعت ١٣:٣٠ با بیبی چک فهمیدم که خدا یه فرشته کوچولو تو دلم گذاشته،بعد از ظهر رفتم خانوم دکترم صحت وجودتو تاییدکرد مامانی،کیسه ای که قرار بود شما 9 ماه توش باشی رو دیدم دلکم... فقط یکم شوکه شده بودم،آخه یجورایی سرزده اومدی نفسم،اما خدارو شکر سرزده اومدنتم شیرینه نورچشمی... بعد منو شما و بابایی سه تایی باهم رفتیم گردنه ناو کباب خوردیم گلکم،یادت باشه اولین گردشی که با مامانو بابا رفتی همین بوداااااااا،حسابی هم خوش گذشت... بعدشم منو شما رفتیم خوابگاه پیش خاله فاطی،تا من خبرو...
28 خرداد 1391
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به محیایی می باشد