محیا ستاریمحیا ستاری، تا این لحظه: 11 سال و 2 ماه و 17 روز سن داره

محیایی

شروع ترم 3...

بازم مهر ماه شد و بازم کلاسامون شروع شد... خونمونم که هنوز نتمومیده، مستاجرمون اومده ،خودمونم سخت مشغول کارای خونه ایم...عزیز دل مامان! ممنونم که پا به پای مامان داری مشکلاتو پشت سر میذاری... ممنونم مامانم... هر روز صب میریم سر کلاسا، برمیگردیم به کارگر بناهامون سر میزنیم، میریم خونه خاله گیسو اینا نهار میخوریم بعدش بابایی از مدرسه میاد دنبالمون که بریم سراغ کارا... بابا وحیدم شدیدا اذیت شده تو این مدت مامان جان، باز ما یه جایی برا استراحت داریم اما بابای بیچاره اونم نداره، آخه خونه خاله اینام یکم معذبه... خیلی دلم به حالش میسوزه... تو این مدت به خاله گیسو هم حسابی زحمت دادیم، کلی شرمندمون کرده، خاله جون! پاستیلم برات بوس میفرسته وتشکر میکنه...
18 آبان 1391

خدایااااااا دخمل چوچولوم تو راهه ه ه ه...

وای مامان! ذوق مرگ شدم بس که برگه سونو گرافیو خوندم... 1 مهر رفتم پیش خانوم دکتر واسه سونو و چکابو دیدن قند عسلم رو صفحه مانیتور... دارم میمیرم از خوشحالی ی ی ی ی ی... FHR =135 وسن حاملگی بر اساس FL =28 و BPD =44 میلیمتر حدود 19 هفته میباشد. جنس مونث میباشد... هوراااااااااااااااااااااااااااااا...خدایا شکرت خدااااااا... آخیش دیگه میتونم دخترم صدات کنم... دخترم اگه بدونی چقد خوشحالم... دختر گلم آرزو میکنم سلامت باشی و ما بتونیم پدر و مادر خوبی برات باشیم... دخترم آرزومه لیاقت داشته باشیم خوب تربیتت کنیم... خدایا دوست دارم... دوست دارم خدا جونم...
3 مهر 1391

مامان مریم و جوجوی 4 ماهش

4 ماهه که تو وجودمی مامان، حس خیلی خوبی دارم... تمام خوبیای دنیا تو وجود تو خلاصه میشه... با وجود تو جز به پاکی نمیشه فکر کرد... چقدر حس آرامش و سبکی میکنم... تو فرشته ای از طرف خدایی، واسه همینم انقد آرومم میکنی عزیز دل... اینو بدون که تمام زندگیمی... به اندازه عظمت هستی دوستت دارم... شهریور ماه و اتفاقات جور و واجورش... این ماه سرمون خیلی شلوغ بود مامان، همش در حال انتخاب کردن سرامیک و سنگ و کاشی و... واسه خونه جدیدمون بودیم،یه روزم واسه خریدرفتیم اردبیل، تا شب اونجا بودیم ولی واقعا خسته شدیماااا، بابایی هم خیلی خسته شده بس که اینور و اونور دویده... بروی خودش نمیاره ولی خستگی از سرو روش میباره... عوضش وقتی تو اومدی تمام خستگیمون از تنمون...
27 شهريور 1391

سفر به زنجان وکرج...

22 تیرماه: با دایی فضل اله رفتیم زنجان، آیدا جونم باهامون اومده بود، ولی زندایی باهامون نبودا، مونده بود خلخال... یه هفته زنجان موندیم ولی حالم خیلی بد بود مامانی...هیچی نمیتونستم بخورم...خیلی خیلی سخت بود... راستی با خاله زهرا اینا وخانوم گودرزی اینا کلی رفتیم خوش گذروندیم،خیلی کیف داد... (خانوم گودرزی مامان دوست دختر خاله زهر ه س ،2تا دختر خیلی خوشگلم دارن زهره و زهرا) یه هفته بعد بابایی اومد دنبالمون برگشتیم خلخال... ماه رمضونم به سختی گذروندیم پاستیلم... آخه حالم خیلی خیلی بد بود دلکم... ولی گذشت دیگه ه ه ه 31 مرداد رفتم پیش خانوم دکتر سونوگرافی شدم خداروشکر گفت سالم سالمی ی ی ی...خدایا شکرت...اللهم صل علی محمد و آل محمد... بعدشم بر...
30 مرداد 1391

اولین سونوی جوجوم...

(12 تیر) رفتیم اردبیل پیش خانوم دکتر وا3 چکاب، خانوم دکتر سونوگرافی برام نوشت...چون دیر رفته بودیم سونوگرافیام شلوغ بود وقت ندادن، مجبور شدیم برگردیم خلخال...   (13 تیر) صب ساعت 8 رفتم سونو...وااااااای الهی قربونت بشه مامانی که انقد بودی نگا کن انقد اینم از ایییییییییییییییییییین FHR طبیعی... سن حاملگی با معیار CRL=11 حدود 7/2 هفته... به قول میترا جون،عااااااااااااااااااااااااااااااااااااااشقتم... فندق مامان... بعد سونوگرافی رفتیم وسایل ماکت خریدیم،با گیسو جون سوار اتوبوس شدیم رفتیم خونشون که شروع به کار کنیم، 4 شبانه روز سخت کار کردیم، وای خیلی سخت بود،از کت و کول افتادیم، بازم به مامان گیسو جون خیلی زحمت دا...
18 تير 1391

یه روز پر هیجان...

دیروز صب با دایی علی اینا از تبریز راهی خلخال شدیم،ظهر تو سراب چادر زدیم بعدشم کبابو زدیم تو رگ،خیلی چسبید،عصرم رفتیم چشمه های نیر...چقد جای قشنگی بووووووووود،اولین بار بود که میرفتیم،اما دایی جون قبلنم رفته بود... بابا وحید اونجا پنچر کرده بود،همدیگرم گم کرده بودیم خلاصه خاطره ای شد واسه خودش...بعدش اومدیم اردبیل،یه سر رفتیم تعمیرگاه وا3 پنچری ماشین... بارون شدیدیم میبارید...سیل اومده بود یه پل تو راه خلخال-گیوی شکسته بود،این شد که رفتیم خونه خاله گیسو اینا،شامو اونجا خوردیم،مامانش خیلی زحمت کشیده بود،دستش درد نکنه...وانیام گیر داده بود به دمپاییای حمومشون،میخواس بیاره سر سفره...خیلی خنده دار بود خلاصه همکار بابا زنگید گفت یه راه...
11 تير 1391

اولین مسافرت...

دو روز پیش یعنی 9 تیر: خانوادگی راهی تبریز شدیم، خاله هم باهامون بود...صبح زود رفتیم از خونشون برش داشتیم، آخه واسه پروژه درس کارگاه مصالح و ساخت باید ماکت شاه گلی رو بسازیم...الهی مامان فدات بشه که از همین الان که قد نخودی درگیر پروژه های مامان مریمت شدی ی ی ی ی ،ولی به هوای مامان مسافرتم میری دیگه ه ه ه... صبحونه رو رفتیم اردبیل تو میدون بسیج نشستیم تو فضای سبز خوردیم،خیلی چسبید...بعدشم بارون گرفت،خیلی قشنگ بود...روح آدمو نوازش میداد... رسیدیم تبریز بعد از نهار با دایی فضل اله و دختر دایی آیدا رفتیم مقبرة الشعرا،بناش خیلی پیچیده بود،معمارش اعجوبه ای بوده هااااااا... پلانشم که بهمون ندادن...!!!! ساختن ماکتش واقعا سخت بود،منص...
11 تير 1391

دومین امتحان...

1 تیر: خاله از اردبیل برگشت،یه سارافون خوشگلم واسم گرفته  که بپوشم،ببین دیگه چقد ذوقیدن... 2 روز بابایی به من و خاله ریاضیات و آمار تدریسید...دستش درد نکنه...با وجود بابا وحید من و شما حسابی خوش بحالمون شده هااااااااا حالا خودت میفهمی نفسم که بهترین بابای دنیا نصیبت شده ه ه ه شب امتحان خاله فاطی از خوابگاه اومد خونمون،کلی واسمون غذا درستید و حسابی بهمون رسید...صبم امتحان داشت...مرسی خاله،پاستیلم برات بوس میفرسته امروز(سوم تیر)، ساعت 5ونیم عصر رفتیم سر جلسه و سربلند اومدیم بیرون،یکم سخت بود ولی ما اینیم دیگه ه ه ه  خاله رفت خونشون، تازه اتوبوسم حرکتیده بود، خاله فاطی با التماس تو پمپ بنزین ماشین...
3 تير 1391

اولین حضور قند عسلم سر جلسه امتحان...

  وای مامان خواب مونده بودم هیچیم نخونده بودم واسه امتحان...ببین چقد خسته بودم دیگه ه ه ه...خلاصه سرتو درد نیارم دلبرکم ،٧ صب بابا وحید بیدارم کرد تند تند لباسامو پوشیدم بدو بدو رفتم دانشگاه،واااااااااااااااااای جیگر طلای مامان تو دل مامانه و مامان مریم از ذوقش نمیدونس چطوری داره مینویسه....قربون فسقلی خودم برم که الان قد نخوده ه ه ه ه ه ه ه ه ه   امتحانم عالی بود...هه هه ما اینیم دیگه ه ه ه ه خاله گیسو رفت اردبیل،آخه آجیش تو بیمارستان بستریه،مامانی براش دعا کن باشه پاستیلم؟؟؟؟  منو شما برگشتیم خونه به استراحتمون ادامه بدیم... ...
31 خرداد 1391
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به محیایی می باشد