محیا ستاریمحیا ستاری، تا این لحظه: 11 سال و 2 ماه و 17 روز سن داره

محیایی

HAPPY BIRTHDAY MAHYAYIIIIIIIIIIIIIIIII

در دوردستها که خدامیان چشمهایت خانه کرده بود... من بیقرار منتظر آمدنت بودم و توکه انگار دل نمی کندی از لبهای فرشتگان طنین آوازتوبود که انگارگوشهایم جزتو نمیشنید... خداوند تورا به من هدیه دادو من همیشه دلشوره دارم از اینکه شاید آنچه میپنداشتم نباشم نفس هایت که به گونه هایم ساییده می شودانگار آرامش بهشت را به چشمهایم میفرستی. دستهایت که می چرخد ومیان دستهایم پنهان می شود...خنده هایت که ریش میشوم وعاشق چشمهایت که عمق نگاهم را می کاود و من همیشه تو راکم داشته ام. از داشته هایم دلتنگ که میشوم انگارصدای گریه های توست...تنها نوازشی که مرا بخودفرو میبرد که توفرشته ای یا نه.....نمی دانم... اما همین بس که چشمهای خداوند میان دستهای ...
24 بهمن 1392

اولین سال تحویل محیایی...

دخترک قشنگم! این اولین تغییر سالیه که تو شاهدشی، همچنین اولین سال تحویلیه که کنار منو بابایی هستی، امیدوارم همیشه تنت سالم و دلت پر از شادی باشه عزیزم... میخوام بدونی با حضورت توی زندگیمون شادی ما رو چندین برابر کردی، همیشه وقتی بهت فکر میکنم ته دلم یه آرامش خاصی احساس میکنم واین آرامشه لبخند ملیحی روی لبام میشونه که انگار تمام دنیا رو دارم، بدون تمام آرزوم ترو داشتنه فرشته کوچولوی من... مطمئنم با حضورت خدا بهترینها رو واسه زندگیمون رقم خواهد زد. ممنونم که هستی... ممنونم از خدا که یکی از فرشته هاشو به ما هدیه داده... قشنگترین و بزرگترین هدیه عمرم... تمام هستی ام فدایت. اینم از عکس تحویل سالت... تخت گرفتی خوابیدی ...
1 فروردين 1392

عکسای تولد تا یک ماهگیت...

عزیزم خواب نازه ه ه... عشقمه فقط بشینمو نگات کنم دیگه ه ه... ووی ووی ووی دستاشو چقد خوشگلن خداااا یاه ه ه ه ه، چقد لالا دالم من... میخوام وقتی تو خوابی کنار تو بشینم،  اگه یک وقت خوابم برد باز خوابتو ببینم ،تنت سالم دلبندم،  شبت به خیر عزیزم ،  ای کاش میشد تو خوابت رنگین کمون بریزم دخترکم! همیشه لبخند بزن... بدون انتظار پاسخی از دنیا بدان روزی دنیا آنقدر شرمنده می شود که به جای پاسخ لبخندت به تمام سازهایت می رقصد...!! الهی الهی، ببینین چطوری چش تو چش شده با آقا الاغه منو باباتم که ذوق مرگ میشیم وقتی این کاراتو ...
24 اسفند 1391

قند عسلم یک ماهه شده ه ه ه...

24 اسفند محیایی من یک ماهه شده و هزارماشالا تپل تر از قبلش شده، خدایا هزاران بار ممنون بردیمت بهداشت، مامان، کلی بزرگ شدی ماشالا... خانومه گفت رشدت خیلی عالیه قدت شده:56 وزنتم:5 خلاصه حسابی مامانو بابا بهت رسیدن دیگه ه ه ه 16 روزگیت همکلاسیای مامان اومده بودن خونمونو واست کادو آورده بودن، مادر بزرگ بابا وحیدم اومده بود خونمون، شما جیش کردی بغلش... فرداشم دایی یوسف اینا اومدن، بابا لطف کرد و رفت مامان جونو آورد خونمون، خلاصه حسابی بهمون خوش گذشت. هر چهار روز یبار حمومت میکنیم... پس چی دخمل من باید همیشه تر و تمیز باشه راستی این روزا اولین سفر خارج از شهرتو رفتی با مامان و بابا، واسه پروژه درسی من رفتیم امامرود ...
24 اسفند 1391

10روزگیت مبارک نفسم...

4 اسفند 91 عزیز دلم 10 روزه شد، هر روزی که میگذره فرشته کوچولوی مامان تپل تر میشه و منم با هر نگاهی که بهش میندازم قوت میگیرم، جون میگیرم، همه هر روز زنگ میزنن حالتو میپرسن محیای مامان خیلی خوشحالم از اینکه ترو دارم و خدا رو هزاران بار شکر میکنم که یه نی نی سالم و خوشگل بهمون داده، دختر قشنگم آرامشی که از وجود تو میگیرم حاضر نیستم با هیچ چیزی تو دنیا عوضش کنم... بدون تا دنیا دنیاست یه مامانی داری که عاشقانه پرستشت میکنه... و اینم یه عکس خوشگل از پاهای ناز دخملی که پوسته میده مامانشم شبا با وازلین ماساژشون میده، قربونت بره مامان الهی ی ی ...
10 اسفند 1391

٨ روزگی پاستیل مامان...

٨ روزه بودی که مامان جون رفت خونشون، آخه همش دلواپس باباجون بود... قبل رفتنش چندتا عکس از شما و مامانی گرفتم... اینم جوجوی خوابالوی من که بغل مامان جونش خوابیده ه ه ه ه مامان جون بعد از ظهر دیگه رفت، پاستیل منم که همش لالا بود منم کلی دلم تنگید... تو بیدار شو یعنی من میخورمت... پاستیل من عاشق این لبخنداتم دیگه، دلم میخواد تمام شبو بیدار بمونم تا حتی یدونشو از دست ندم... اینجام که دیگه کشف حجاب کردی ژستو حال میکنین جلو دوربین؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟   ٩ روزگیت همکار بابا و عمو و زنعمو اومدن خونمون... راستی آبنباتم زن عمو هم توشکمش یه نی نی داره که قراره بیاد دوستت بشه ه ه ه ه ...
9 اسفند 1391

نهال زندگیمون هرروز داره رشد میکنه وقند تو دل مامان وباباش آب میشه...

اینجا دیگه شکر خدا از دستگاه در آوردیمت...لباسایی که خاله آورده بودو پوشیدیوتخت گرفتی خوابیدی نصفه شبه، همه خوابن منم دارم از این خواب نازت عکس میگیرم... عصری (١ اسفند) بردیمت بیمارستان آزمایش گرفتن ازت خدا رو شکر زردیت اومده بود پایین... وای اگه بدونی چقد خوشحال شدم... ولی دستت یه عالمه اوف شد آخه نمیتونستن رگتو پیدا کنن، هر سوزنی که رو دستت میزدن انگار تو قلب من میزدن... کلی اعصابم خرد شد، اما شما صدات درنمیومد... عاشق این معصومیت و مظلومیتتم... الهی مامان واست بمیره، ای ناقلاااااا دستتو هی میاری بالا که مامان ببینه تند تند قربون صدقت بره ه ه ه؟؟؟؟ آرام چشمهایت را روی هم بگذار. من بیدار مانده و کابوسها را یکی یکی از اتاقت دور ...
7 اسفند 1391

به خونت خوش اومدی زندگی...

27 بهمن 91: دیگه آوردیمت خونه، فردا صب با مامان جون حمومت کردیم، راحت شدی... الهام جون و عمو حمید تو سفر مکه همسفرمون بودن... زنگ زده بودن وقتی فهمیدن شما بدنیا اومدی کلی خوشحال شدنو تبریک گفتن...  بعدش مامان جون اذان واقامه تو گوشت خوند و اسمتو صدا زد... محیا... امیدوارم همیشه سالم و سرزنده باشی قند عسلم... اینو بدون تمام وجودمی... فرشته نجاتمی... بهترین هدیه خدایی که تو سختترین شرایطم اومدیو همه مشکلاتم با تو تموم شد... خیلی به موقع اومدی تو زندگیم محیایی... ای کاش هیچوقت غصتو نبینم... بخدا دق میکنم... تمام زندگی من وبابایی خانومم... خدایا ممنونتیم بعدم تخت گرفتی خوابیدی تا عصر، معلومه حسابی خسته بودیا فسقلی مامان... خی...
6 اسفند 1391

بهترین روز زندگیییییییییییییییییم...

24 بهمن صب ساعت 8 حاضر شدم تا برم بیمارستان، اگه بدونی چقد استرس داشتم و میترسیدم، آخه مامان جونم اینجا نبود، قرار بود امروز راه بیافتن... خیلی حس عجیبی داشتم چشام پر اشک بود... دیگه داشتی از وجودم جدا میشدی... قبل از این تنها مال خودم بودی... بلاخره به ترس و استرسم غلبه کردم و رفتم اتاق زایمان، بعد از معاینه ساعت 8:45 بستری شدم... بابا وحید به همه خبر داده بود ، همه عموها، عمه ها، خاله آرزو، مامان زندایی الهام... همه منتظر اومدنت بودن... نهایتا ساعت 16:40 روز 24 بهمن ماه شما بدنیا اومدیییییییییییییییییی... اونشب تو بیمارستان موندیم، فرداش خانوم دکتر منو ترخیص کردن، اما آقای دکتر سلیمانی گفت که شما زردی داری و تو بخش نوزادان بستری شدی....
6 اسفند 1391
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به محیایی می باشد